تو اوج مشكلاتم به خدا گلايه كردم كه چرا تنهام ميذاري؟ خدا گفت: با من بيا.منو برد يه ساحل سبز و خوشگل.جاي پاي دو نفر رو بم نشون داد و گفت:اينجا غرق خوشي هات بودي، منم كنارت بودم.بعد دوباره گفت بيا.اين بار خودمو تو كوير سوزان ديدم كه فقط جاي پاي يك نفر معلوم بود.به خدا گفتم:اينجا هم حتما جاهائي كه مشكلاتم كمرمو شكست و تو هم تنهام گذاشتي؟چرا جاي پاهاي تو نيست؟چرا تنهام گذاشتي؟گفت:اشتباه نكن.اينجا تو ناتوان بودي.اين جاي پاي منه.تو توان رفتن نداشتي من تورو، رو دوشم بردم.
:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 514
|
تعداد امتیازدهندگان : 159
|
مجموع امتیاز : 159